اینجا کسی چشم به راه نیست...
نه کسی منتظر است ، نه کسی چشم به راه!
بین عاشق شدن و مرگ ، فرقی نیست ! تنها یک کوچه ای می خواهد ، که ماه را خیال گذر از آن نباشد!
عشق را نصیبی جز آه نیست که نیست !
چه فرقی می کند نفست بند نفس ماه باشد یا خورشید ، هوا که ابری باشد ، گلهای آفتابگردان که هیچ ، اقاقیهای کنار پنجره هم در برابر این سرنوشت ابری ، سرخم می کنند!
فقط باید باور کنیم ، که روزگار ، سر همراهی ندارد که ندارد!
قرنها هم ناله بزنی ، به جایی نمی انجامد !
وقتی نمی توانی فریاد بزنی ! ناله برای چه ؟ خاموش باید بود در آن شب های بی ستاره که تنها صدای خش خش خرد شدن برگهای زرد پاییزی سکوتش را می شکند!
باید زندگی کرد تا مرگ آرزوها را دید...!
این دنیا بیش از این هوایی برای تنفس ندارد !
زخمهایی که هوای تازه می خواهند ، باید سر خم کنند در مقابل نسیم دلنواز مرگ ...!
نباید دلگیر بود ! آخر دلت که گیر باشد ، رها نمی شود ، پرواز را اگر می خواهی ، باید اول دل را رها کرد ، این دل گیر باشد ، بالی باز نخواند شد برای پرواز ...!!!
و یقینا ، خداوند هم دل را آفرید که گیر کند...
و ما بندگان غافل از آنکه ، خدا نیز ما را به آنچه دل بسته ایم می آزماید!!!
قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد ، تا دل آرام گیرد...
تنها اتفاق شیرین برای این دل ، رها شدنش خواهد بود...!!!
و در این میان ، زیبا ترین آواهای روزگار ، صدای خرد شدن احساس است و دل ...!!!
و صحرای این روزگار ، تبدار است ...
که چرخهای این روزگار با همین تب و تاب ، مغرورانه می تازد و همه ی احساس در لابلای چرخهای بی رحمانه این روزگار بی هیچ فریاد و ناله ای له خواهد شد...
حالا که همه ی روزهای آرزوهای این دل ، مرخصی رفته اند ، دنیا خراب شده روی سر هر آنچه که آفتاب را قرار بود بیاورد از دور دست ...!!!
بغض هم این روزها ، بغض کرده ... ناله اش در نمی آید ، کم آورده !!!
با بغض هم مدارا کن ، طاقتی برایش نمانده ، سرش این روزها گرم غصه های کهنه ی خودش است...!!!
بغض هم انگار ، صبرش تماش شده ، هر چه دل صبوری می کند ، بغض صبری برای نشان دادن ندارد...!!!
و سایه این روزگار بر برگهای امید و انتظار ، شکننده تر از همیشه است...
درست مث آن برگ پاییزی که می داند ، باد از هر طرفی که بوزد ، نسیم باشد یا طوفان ، فرقی نمی کند ، او محکوم به افتادن است...!!!
و در این میانه ، همه چیز قابل تحمل است ... الا پوزخند جهنم...